Diamonds




رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود


رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک‌های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما


رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده‌های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم


ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می‌خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده‌ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

#فروغ




رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود


رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک‌های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم


رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما


رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی


من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده‌های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم


ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می‌خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر


روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده‌ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

#فروغ




یادم میاد از پنج شیش سالگیم،که دلم میخواست روزه بگیرم اما نمیذاشتن.وقتایی که سحر بیدار بودم، قبل ازینکه اذان و بگن درو باز میکردم جلوی در توی حیاط مینشستم تا سوز سرمای سحر بخوره توی صورتم.تصویر این حرکتم هنوز جلوی چشمامه حتی اون سوز سحر رو میتونم روی گونه ام حس کنم.احساسمو توی اون لحظه. که از تاریکی حیاط میترسیدم اما خیالم راحت بود که مامان خونه اس،بابا خونه اس،همه خونه ان و خونه برام یه مکان امن بود.احساس امنیت

صدای اذان صبح میاد اما ماه رمضان نیست.من همیشه دلم برای ماه رمضان تنگ میشه.شاید بخاطر همون حس امنیت.

شاید بخاطر اعتقاداتم که عجیب دور به نظر میرسن.

خیلی وقته که مامان افتاده گوشه ی خونه.نگرانم.گاهی فکر میکنم کاش جرعتش رو داشتم قبل ازینکه از دستش بدم خودم رو بکشم

یکم فکر میکنم.جرعتش رو دارم،اما از خدا میترسم،نگرانم ک اگر بمیرم خانوادم چی میشه.یکم دیگه فکر میکنم.جرعتش رو ندارم.از مرگ هم میترسم.از اتفاقات بعدش

به دیوار اتاق سابقم تکیه داده بودم توی تاریکی،چای میخوردم و دو قطره اشک از چشمام پایین میوفتاد و همزمان به خدا گفتم:چرا منو اینجوری میخای؟

الان با خودم فکر میکنم.شاید اون اینجوری نمیخاد،شاید خودم باعث همه چیزم.

شک. به خودم. به خودم. 

دلم میخواد به مامان بگم که دوس ندارم شبیهش باشم اما هستم!بگم آبجی با ما فرق میکنه.اون عصبیه،من افسرده ام. درست مثل خودت .

از خودم خسته ام . 

دلم برای اون دختر خوب الکی خوش پرحرف تنگ شده .

یکم فکر میکنم.من دختر بدی ام.یه ورژن کوچولو از خودم توی سینم دارم که همیشه دلش شکسته اس. یه چند تا از خاطراتم از جلوی چشمام رد میشن و  باعث میشن به خودم حق بدم و یکم از سنگینی این عذاب وجدان "بد بودن" از روی دوشم برداشته شه.اما فقط برای چند لحظه.

دلم میخواد برگردم به گذشته. به وقتی که خیلی کوچیک بودم. اون سالی که خیلی برف اومده بود و ابجی و داداش خوشحال بودن ک مدرسه نمیرن. تصویر اون روز و اون برف هنوز جلوی چشمامه.کاش برگردم به اون موقع،یک بار دیگه اون روز رو زندگی کنم و شبش ، "یه جوری بخوابم که یادم بره روزگارم" .که از خواب اون شب هرگز بیدار نشم



بنام خدا

داشتم پست قبلی مو میخوندم؛ تمام حرفم از خستگیم بود،از اتفاقای بدی که واسم افتاده بوده.داستان زندگی من اینه.هر صفحه اش که ورق میخوره بیشتر فرو میرم توی بدبختی.!میترسم ازینکه تا چند سال دیگه این حجم ناراحتی تبدیل به یه بیماری لاعلاج بشه و از یه جا بزنه بیرون!

میگن یه روز خوب میاد. ولی من فهمیدم که یه روز خوب هیچ وقت نمیاد ، هرچی جلوتر میری دردهات عمیق تر میشن و تو باید یاد بگیری باهمین زخم های عمیقت زندگی کنی. زندگی خودش یه زخم عمیقه که خدا بعد از آفرینش توی قلب ما جاگذاشت.

تلاش هام مفید بوده و زیادی از حد توی دایره ی تنهاییم فرو رفتم.امروز دلم برای دوست صمیمیم که چند وقت بود زیاد باهم حرف نمیزدیم تنگ شده بود.وقتشه دوباره یکم نزدیک ترشیم بهم.

فصل زیبای من نزدیکه و هرچقدر از عشقم نسبت به این فصل بگم کمه. پائیز من.

پائیز باشه و دانشگاه باشه و بارون باشه. من باشم و دوست صمیمیم و قدم زدن تا سرحد احساس از دست دادن پاها!

همه ی تلاشم اینه که این سرنوشت لعنتی رو رام کنم و افسارش رو بدست بگیرم!موفقیت خاصی نداشتم ولی حداقل دارم تلاشمو میکنم. برای بار هزارم ؛ امشب بازم تصمیم میگیرم شاد باشم .





بنام خدا

هرراهی رو که میری میبینی نمیتونی و تو؛ آدم اون راه نیستی!

نمیتونی مثل بقیه دوست و همراه داشته باشی، نمیتونی مثل بقیه عاشق باشی، نمیتونی تمرکز کنی حتی!حتی نمیتونی توی جمع خانواده ات خوش باشی!

هرراهی که میری، دری که تهشه رو به خودت وامیشه. تو تنهایی!بوی تنهایی میدی.انگار صدها سال تنها بودی که حالا جمع گریز شدی!

همه چیزو امتحان کردم تقریبا.دلم به هیچ چیز نمیتونه خوش باشه. بارها شده با دوستام رفتم بیرون و بهم خوش گذشته،اما توی راه برگشت توی اتوبوس هق هق گریه کردم!نمیدونم مشکل چیه!

توی جمع های خانوادگی، همه ی شوخی ها بنظرم مسخره است و حتی اگر هم بامزه باشه دلم نمیخواد لبخند بزنم. انگار که من مستحق خندیدن نباشم.انگار که من مستحق خانواده داشتن نباشم.انگار که من جزعی از خانواده نباشم!

دست و دلم به نوشتن نمیره.دست و دلم حتی به زندگی کردن نمیره.دیگه نمیتونم یه مداد بگیرم دستم و بخاطر عاشقی هایی که نکردم شعر بنویسم.

نمیدونم چی میخام و نمیدونم میخام چیکار کنم.دنبال ی چیزی میگردم تا بهم انگیزه ی زندگی بده.کاش میتونستم ی حیوون خونگی داشته باشم تا دلم بهش خوش باشه.یه چیزی که منو به زندگی وصل کنه.


شاید ساعت 00:00 ساعت تغییر باشه.کاش میشد وقتی ادم تصمیم میگیره تغییر کنه،واقعا تغییر میکرد.کاش خدا دستم و بگیره و بهم بگه این همه ترسی که تو ازهمه چیز داری بی خودیه.کاش ی بار که باهاش حرف میزنم جوابمو بده.بیاد توی خوابم و بگه دختر کوچولوی بی اعتماد بنفسه دوست نداشتنیه من، حتی اگر همه ی عالم و ادم تورو نخوان من دوستت دارم، بیا بغلم و تا ابد گریه کن رو شونه هام.

عجیبه شاید.اما من هنوزم به این آینده امیدوارم





تنهایی‌ام را با تو قسمت می‌کنم، سهم کمی نیست

گسترده‌تر از عالمِ تنهایی من عالمی نیست

غم آن‌قدر دارم  که می‌خواهم تمام فصل‌ها را

بر سفره‌ی رنگین خود بنشانمت، بنشین غمی نیست

حوّای من بر من مگیر این خودستایی را که بی‌شک

تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه‌ام را بر دهان تک‌تک یاران گرفتم

تا روشنم شد، در میان مردگانم  همدمی نیست

همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم

شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می‌پوشم زچشم شهر آن را

در دست‌های بی‌نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

محمدعلی بهمنی

_از این شعر قشنگ تر داریم؟_




بنام خدا

#نوشته_های_نیمه_شب 

بعد از کلی سرو صدای ذهنی؛ یه نفر با صدای بلند تری داد میزنه: " فقط دوست داشتن کافی نیست "

.

این که هدفت برای آینده چی باشه،این که دوست داری توی سی سالگیت کجا باشی و توی چه حالتی، اینکه تا کی میتونی اینجوری ادامه بدی؟

"اینجوری" که من دارم زندگی میکنم،مطمئنم راه خوبی نیست.بی هیچ امیدی به آینده،بی هیچ برنامه ای، بی هیچ هدفی.فقط دارم جلو میرم.از بچگی همیشه بهمون گفتن مستقل باشید، هدف داشته باشید.اما هیچ کس اینا رو یادمون نداد!

دینِ من دستور داده بلند پرواز نباشید،ولی من وقتی به ارزوهام فکر نمیکنم،وقتی توی آسمون خیالاتم به اون بالا بالا ها پرواز نمیکنم،همین یه ذره امید رو هم ندارم!

اصلا کسی چه میدونه؟شاید این واقعا دستور دین نباشه؟شاید این یه تحریف باشه!چون من توی قرآن همچین چیزی ندیدم.حتی اگر هم باشه از کی تا حالا یه برنامه برای همه ی ادم ها کاربردی بوده؟

.

داشتم ب اینده و هدف فکر میکردم.با خودم گفتم بهتره برم دنبال نجوم.بعدش فکر کردم دیگه داره 22 سالم میشه!و اینکه خیلی ها "عاشق" نجومن پس چرا همه منجم نشدن؟

بعدش فکر کردم ب مبینا.به اینکه با خانواده ای ازدواج کرده که خیلی مذهبی هستن.به اینکه هربار میخواد بره سمت خانواده ی شوهرش،باید برخلاف چیزی که هست،چادر سر کنه و رو بگیره.با خودم فکر کردم خب "عاشق" شوهرشه و بخاطرش هرکاری میکنه.ولی تا کی میتونه عاشق باشه؟هرچقدر هم ک عاشق یه نفر باشی و بخاطرش تغییر کنی،بلاخره یه روزی دلت برای خودت تنگ میشه.یه روزی دلت میخواد کارهارو به روش خودت انجام بدی و از تظاهر خسته میشی


صدایی توی ذهنم فریاد میزنه که : "عشق،به تنهایی کافی نیست"

البته اگر حست؛واقعا عشق باشه!

شب بخیر سرزمین خیال!




یه زمانی پلکم میپرید ؛ یادمه یه جوری بود که انگار قراره چشمم از حدقه بزنه بیرون،سوم دبیرستان بودم اونموقع ها و استرس کنکور بیچارم کرده بود.

بعد وضع معده ام بهم میریخت و میسوخت، نمیتونستم غذا بخورم،حالت تهوع و یه وضع خراب!

الانم یه مدتیه گوشم صدا میده

انگار دارم سر توی جنگل میدوم و باد از لابه لای موهام توی گوشم زوزه میکشه

استرس و اضطراب همیشه تاثیرشو روم گذاشته و گاهی بیش از حد بهش واکنش نشون دادم و نگران بودم .

مامان حالش روبه راه نیست، ولی خوب میشه به زودی.از بد بودن حال مامانم سعی میکنم با کسی حرف نزنم.تو چندماه گذشته واقعا هیچ کس نتونست روحم و آروم کنه و یکم از نگرانیم برای مامان کم کنه. این سالی که شروع شد تمام مدت نگران و مواظب مامان بودم.یادم میوفته به بهار 96 ،اونموقع که زله شد یادمه مامان خوب نبود حالش.

کاش من تاهمیشه توی شکم مامان بودم.باهاش نفس میکشیدم ، باهاش غذا میخوردم و وقتی که دیگه نمیخواست زندگی کنه، باهاش میمردم.

چراغ مطالعه ی آبی رنگی که مامانم پنجم دبستان بخاطر شاگرد دوم شدنم خریده بود و گذاشتم رومیزم و گاهی شبا روشنش میکنم،حس خوبی میگیرم ازش. دلم میخواد برگردم به گذشته. همیشه این آرزو رو داشتم.

دیروز بهم گفت ، من اگر جای تو بودم این آرزوهارو از سرم مینداختم . منظورش از آرزو، رویاهای شلوار کوتاه گشاد یا تنگ و پاره پوشیدن،لباسای رنگی رنگی، راه رفتن تو خیابون با موهای باز . 

شاید برای این میگه، که مردا حسودن.شاید نگرانه،شایدم خوشش نمیاد. 

یادمه یه زمانی دغدغه ی حجاب درست و داشتم و حالا اینم.اون چادری دوست داره ،دو سه سال دیر اومده سراغم انگار!فقط نمیدونم اگر چادری دوست داره چرا منو دوس داره؟!

میخواستم بهش بگم تو جای من نیستی،تو تمام عمرت رو احساس " تو قفس بودن " نداشتی.نمیدونم که هیچ وقت به خاطر جنسیتت مجبور شدی از زندگی کردن دست بکشی؟هیچ وقت توی خودت زندگی کردی؟. خیلی سخته که آدم یک عمر توی خودش زندگی کنه، باخودش خوش بگذرونه،با خودش فیلم ببینه باخودش بزرگ شه یا خودش به سختی خودش رو اروم کنه.

میخوام رنگ بپاشم تو زندگیم.

من خیلی دنبال خدا گشتم،آخرشم خدا رو روی کاغذایی پیدا کردم که براش نامه مینوشتم.اونجایی که آخرش مینوشتم "خدای خوبم،بی اعتنا به نتیجه دوستت دارم" خدا دقیقا همونجا توی حرف های من نشسته بود.یا اون شبایی که دلم میشکست و کتابشو باز میکردم، یه چیزی میگفت تا آروم شم و من گریم شدید تر میشد، توی اشکام قدم میزد.

خیلی وقته براش نامه نمینویسم.وقتی دلم میشکنه و گریه میکنم توی گریه هام خدا نیست و دلم سفت تر میشه.شایدم خودم صدا نمیزنمش.پیدا کردمش و گاهی کنارم بود و الان دلم تنگشه. 

از دختر بودن خسته ام، از زن بودن و ضعیف بودن.از اینکه اگر یکی بخورم،نمیتونم یکی بزنم.از تلاش برای قوی بودن و ازینکه اگر تلاشم نتیجه نداد و قوی نبودم،ادای شجاع بودن رو در بیارم.

دلم نمیخواد بزرگ شم،دوست دارم همین الان که پاهام روی میزه و اطرافم تقریبا تاریکه،همین لحظه آخرین روز زندگیم باشه و بعد بخوابم و تموم شه همه چیز ؛ و نمیدونم تا کی قراره این قصه آخرین سطر نوشته هام باشه.


بنام خدا

اصلا حالم خوش نیست و نیاز دارم به حرف زدن.

امشب میخان بیان خواستگاری.خیلی استرس دارم.دیشب داشت صحبت میکرد راجع به ازدواج و تهش گفت البته اگر بشه ازدواج کنیم.فکر کنم واسه حرف زدن راجع به اینکه نمیشه ازدواج کنیم یکمی دیره!

امروز میگه بابام گفته اگر از چند تا سکه بالاتر گفتن بلند شیم؟اونم جواب داده هرچی صلاحه. صلاح.

جوابی نداشتم که بهش بدم.

فقط یه نفر یه متن کوتاه و توی گوشم خوند : 


" تاریک باد

خانه ی مردی

که نمیجنگد

برای زنی که دوستش دارد. "


اگر نشد،بهش میگم یه کاغذ برداره و تمام تلاش هایی که واسه ی بدست اوردن من کرده رو توش بنویسه.میخوام بفهمه آدم واسه کسی که دوستش داره باید تلاش کنه.

 سعی میکنم خودمو آروم کنم؛ میگم اگر نشد خب اتفاق خاصی نیوفتاده.ولی اگر نشه میدونم اتفاق خاصیه برام.میدونم وقتی مامانم میاد پیشم تا بهم دلداری بده من جوری برخورد میکنم که انگار اصلا برام مهم نیست این ماجرا و وقتی مامان از کنارم بره بغضم میترکه.میدونم شب تا صبح فکرو خیال میکنم و صبح تا شب سعی می کنم ی گوشه خودمو سرگردم کنم تا جلوی جمع گریم نگیره.

احساس تنهایی میکنم.یاد حرفی که داداشم ب مامانم زده میوفتم و غصه ام میگیره. احساس میکنم یک نفر آدمم که توی این همه سیاره تنهاست.

بهش خیلی اعتماد دارم.این آدمی که انقدر بهش اعتماد داشتم اگر نجنگه برام،دیگه نمیدونم باید به چی اعتماد کنم.نمیدونم چجوری حالمو خوب کنم.قرص خوردم و دلم میخواد بخوابم.دلم میخاد امشب توی مجلس خواستگاری نامرئی باشم و کسی من رو نبینه.ولی میخوام همه چیزو واگذارکنم به خدا.نمیخام با اصرار دعا کنم بشه چون میدونم تهش همون چیزی میشه که اون میخواد و این وسط ، این منم که از غصه میمیرم.

کلی حرف آماده کرده بودم که بگم اما امروز همین الان نمیتونم حتی آب دهانم و قورت بدم.

فقط میخوام ی جمله به خودم بگم.اگر نشه،من دووم میارم.مثل همه ی وقتایی که یه چیزی رو میخواستم و نشده،مثل همیشه.



بنام خدا

روی پشت بوم دراز کشیدم و سعی میکنم از زندگی لذت ببرم، در شرایطی که دونه دونه امتحانامو خراب کردم و هنوز قراره چند تای دیگه روهم خراب کنم! ولی خب شاد یا غمگین زندگی زندگیست.

مشاورم دیروز بهم گفت با وحود شرایطم این حالت های روحیم طبیعیه و از خودم انتظار بالایی نداشته باسم.یکم اروم شدم و با روشی که بهم پیشنهاد داد یکمی درس خوندم و خداروشکر امتحان امروزم که البته عمومی بود رو بهتر دادم. 

برای اولین بار توی عمرم و به صورت کاملا اتفاقی، چند تا کار دارم که توی تابستون انجام بدم. 

کلاس طراحی و گلدوزی که به هردوش علاقه ی خاصی دارم.ولی خب من خیلی ادم تنبلی هستم و خواب رو توی دنیا به هرچیزی ترجبح میدم و میترسم کلاسا رو نرم یا اتفاقی بیوفته که کلاسا کنسل شه.خلاصه که از دیروز که با مشاور حرف زدم وضعیت روحیم کمی اروم تر شده.

به شکل عجیبی تو فکر اینم یه کاری برای خودم دست و پا کنم،اونم تو این شرایط اقتصادی مملکت.

تابستون خیلی سخته!تحمل گرما وحشتناکه. ولی شباش که میام زیر اسمون میخوابم، لذت بخش ترین شبای عمرمه .

هان ای کسانی که این متن را میخوانید، دوستتون دارم!شب بخیر.Night



فردا آخرین امتحانه 

نمیدونم چرا انقدر امتحانای من دیر تموم میشه همیشه؟ ولی به هرحال فردا که تموم شه خیلیا رو زخمی میکنم :)

برنامه ام اینجوریه که بعد امتحان مستقیییییم بیام خونه چهار پنج ساعت بخوابم، بعدشم که بیدار شدم میشینم فصل دو سریالی که تازه کشفش کردم(پیکی بلایندرز) کامل نگاه میکنم.خلاصه روزی یه فصل  نگاه میکنم و آخر هفته هم که فصل جدید استرنجر ثینگز و انتظاری که به سر میاد. بله شما دارید با کسی صحبت میکنید که نود درصد وقت بیکاریشو سریال میبینه و اون ده درصد دیگه رو هم میخوابه :))))

عکسای هدر وبلاگمو که نگاه کنید، یه عکس میبینید از سریال مورد علاقم سوپرنچرال.همینجاست که شما متوجه اعتیاد من به سریال خواهید شد 

خلاصه که این برنامه ی منه تا اخر هفته، سریال و خواب، تا خستگی این ترم و بشوره ببره.و بابت این برنامه از اعماق وجودم شادم

این همه برنامه توی زندگیم رییختم و به هیچ کدوم عمل نکردم و مطمئنم این تنها پلن زندگیمه ک قراره بهش عمل کنم :)

این عکس متعلق به سریال پیکی بلایندرز و شخصیت اصلیش تام شلبی،پیشنهاد میکنم ببینید،جالبه!

تنکیو

بای




دوسه روزه هوای مشهد یه جورخاصیه.البته هوای مشهد کلا خاصه و تابستون و زمستون نداره.ولی الان انگار اول تابستون، یه جورایی پایـــــیزه. 

بنظر من پاییز علاوه بر مهر و ابان و اذر، توی بقیه ماهای سال هم هست.یعنی یه روزای خاصی حال و هواش مثل پاییزه!

چند روزه هوای مشهد یه جوره پاییزیه.

این روزا، خنک بودنش و ابرهاش، نسیمی که میزنه روی پوست. همش منو یاد اون روزی میندازه که از مدرسه برمیگشتم و از روی برگای خشک رد میشدم. یه اسمون خاکستری و صدای خش خش برگا که انگار صدای زنگ یه کاروان بود که تو یه فاصله ی خیلی خیلی دور حرکت میکرد. اون روز وقتی رسیدم خونه یه عالمه سبزی توی خونه بود و تلوزیون داشت دعای عرفه پخش میکرد.مامان پای تلفن بود و داشت با استرس با یکی از داییام صحبت میکرد.بعد از چند دقیقه از حرفاش فهمیدم که یکی از داییام تصادف کرده و حال خانوادش خوب نیست. شاید چند ساعت بعد، چند ساعت خیلی کوتاه، فهمیدم پسرداییم دیگه توی دنیا نیست.(دی ماه، فک کنم84)

بوی پاییز و  همزمان دوست دارم و ازش بدم میاد.بوی از دست دادن میده.شاید بخاطر اینکه درختا برگاشون و از دست میدن.شاید چون من توی یه روز پاییزی و توی نه سالگی، طعم از دست دادن و تجربه کردم و تلخیش تا مغز استخونم رو سوزوند.

احتمالا اون روز بود که فهمیدم چقد از تموم شدن بدم میاد.تموم شدن هرچیزی. تموم شدن یه روز خوب، تموم شدن یه حس بد، تموم شدن یه داستان که از اول ماجرای ادم هاش و میدونستم. و مدام میترسم داستان های اطرافیانم تموم بشن و یه روزی برسه که وقتی به یه نفر فکر میکنم، یادم بیوفته این آدم دیگه داستانی برای تعریف کردن نداره.انقدر برام سخته که گاهی ترجیح میدم قبل از تموم شدن داستان یه سری ادما، داستان خودم تموم بشه

من یه سری حسم که مدام تکرار میشه و تکرار حرفی برای گفتن نداره. اما نمیدونم چرا با گفتن این حرفای تکراری سبک نمیشم؟اصلا چرا من هیچ وقت سبک نمیشم و هرروز سرم سنگین تر از قبله؟چرا من توی زمان حال نیستم و مدام توی گذشته سیر میکنم؟

از اونجایی که کل، بزرگتر از مجموع اعضاست، وقتی این همه فکر و خیال همزمان تویه مخ یه نفر جمع میشه شدت تخریبش خیلی بیشتره.


پ.ن: آرام عزیزم، امیدوارم این آخرین داستانی نباشه که اینجا تعریف میکنی.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها