یادم میاد از پنج شیش سالگیم،که دلم میخواست روزه بگیرم اما نمیذاشتن.وقتایی که سحر بیدار بودم، قبل ازینکه اذان و بگن درو باز میکردم جلوی در توی حیاط مینشستم تا سوز سرمای سحر بخوره توی صورتم.تصویر این حرکتم هنوز جلوی چشمامه حتی اون سوز سحر رو میتونم روی گونه ام حس کنم.احساسمو توی اون لحظه. که از تاریکی حیاط میترسیدم اما خیالم راحت بود که مامان خونه اس،بابا خونه اس،همه خونه ان و خونه برام یه مکان امن بود.احساس امنیت

صدای اذان صبح میاد اما ماه رمضان نیست.من همیشه دلم برای ماه رمضان تنگ میشه.شاید بخاطر همون حس امنیت.

شاید بخاطر اعتقاداتم که عجیب دور به نظر میرسن.

خیلی وقته که مامان افتاده گوشه ی خونه.نگرانم.گاهی فکر میکنم کاش جرعتش رو داشتم قبل ازینکه از دستش بدم خودم رو بکشم

یکم فکر میکنم.جرعتش رو دارم،اما از خدا میترسم،نگرانم ک اگر بمیرم خانوادم چی میشه.یکم دیگه فکر میکنم.جرعتش رو ندارم.از مرگ هم میترسم.از اتفاقات بعدش

به دیوار اتاق سابقم تکیه داده بودم توی تاریکی،چای میخوردم و دو قطره اشک از چشمام پایین میوفتاد و همزمان به خدا گفتم:چرا منو اینجوری میخای؟

الان با خودم فکر میکنم.شاید اون اینجوری نمیخاد،شاید خودم باعث همه چیزم.

شک. به خودم. به خودم. 

دلم میخواد به مامان بگم که دوس ندارم شبیهش باشم اما هستم!بگم آبجی با ما فرق میکنه.اون عصبیه،من افسرده ام. درست مثل خودت .

از خودم خسته ام . 

دلم برای اون دختر خوب الکی خوش پرحرف تنگ شده .

یکم فکر میکنم.من دختر بدی ام.یه ورژن کوچولو از خودم توی سینم دارم که همیشه دلش شکسته اس. یه چند تا از خاطراتم از جلوی چشمام رد میشن و  باعث میشن به خودم حق بدم و یکم از سنگینی این عذاب وجدان "بد بودن" از روی دوشم برداشته شه.اما فقط برای چند لحظه.

دلم میخواد برگردم به گذشته. به وقتی که خیلی کوچیک بودم. اون سالی که خیلی برف اومده بود و ابجی و داداش خوشحال بودن ک مدرسه نمیرن. تصویر اون روز و اون برف هنوز جلوی چشمامه.کاش برگردم به اون موقع،یک بار دیگه اون روز رو زندگی کنم و شبش ، "یه جوری بخوابم که یادم بره روزگارم" .که از خواب اون شب هرگز بیدار نشم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها