بنام خدا

داشتم پست قبلی مو میخوندم؛ تمام حرفم از خستگیم بود،از اتفاقای بدی که واسم افتاده بوده.داستان زندگی من اینه.هر صفحه اش که ورق میخوره بیشتر فرو میرم توی بدبختی.!میترسم ازینکه تا چند سال دیگه این حجم ناراحتی تبدیل به یه بیماری لاعلاج بشه و از یه جا بزنه بیرون!

میگن یه روز خوب میاد. ولی من فهمیدم که یه روز خوب هیچ وقت نمیاد ، هرچی جلوتر میری دردهات عمیق تر میشن و تو باید یاد بگیری باهمین زخم های عمیقت زندگی کنی. زندگی خودش یه زخم عمیقه که خدا بعد از آفرینش توی قلب ما جاگذاشت.

تلاش هام مفید بوده و زیادی از حد توی دایره ی تنهاییم فرو رفتم.امروز دلم برای دوست صمیمیم که چند وقت بود زیاد باهم حرف نمیزدیم تنگ شده بود.وقتشه دوباره یکم نزدیک ترشیم بهم.

فصل زیبای من نزدیکه و هرچقدر از عشقم نسبت به این فصل بگم کمه. پائیز من.

پائیز باشه و دانشگاه باشه و بارون باشه. من باشم و دوست صمیمیم و قدم زدن تا سرحد احساس از دست دادن پاها!

همه ی تلاشم اینه که این سرنوشت لعنتی رو رام کنم و افسارش رو بدست بگیرم!موفقیت خاصی نداشتم ولی حداقل دارم تلاشمو میکنم. برای بار هزارم ؛ امشب بازم تصمیم میگیرم شاد باشم .



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها